بووووق، دوپس دوپس، بوبوق
روی پل عابر بودم که صدای بوقزدنهای ممتد ماشینها، دقیقاً زیر پل، حواسم را پرت کرد. با عجله از بالا خیابون را نگاه کردم. دو تا محصل در خیابان دیدم که یکی دست آن یکی را گرفته بود و بهزور میکشید سمت پل عابر... ولی آن یکی باز اصرار داشت که از وسط خیابان رد شود. ایییییییییییییی (صدای ترمز نیسان آبی)! از ترس چشمهایم را بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم. خداراشکر بچهها رسیده بودند آن طرف خیابان. سریع دوربین را روشن کردم و رفتم سمت آنها.
اصغر: «دیدی چه زود آمدیم این طرف؟ هی به تو میگویم بیا از اینجا برویم گوش نمیکنی.»
محمد که خیلی عصبانی بود زیر لب دندانقروچهای کرد و چیزی نگفت. اصغر بدون توجه به حال محمد گفت: «بابا این کارها ارزشش را دارد. کلی تحقیق کردم که آوردمت اینجا. الکی نیست که این قدر مغازههای کتابفروشیِ اینجا خلوت است؛ چون هنوز هیچ کس آنها را کشف نکرده.»
اصغر لحظهای چشمهایش را بست و گفت: «همین الان میتوانم لحظهای را تصور کنم که در محل به خاطر تکرقمی شدنم دارند تاج گل به گردنم میاندارند.»
محمد که حالش جا آمده بود گفت: «اصغر! مگر نمرههایت یادت رفته؟ آن همه کتابی که گرفتی و دستنخورده گذاشتهای چه؟ اصلاً مگر تو دیروز بعد از جلسه نگفتی که حرفهای پشتیبان را گوش میکنی؟ مگر آن لیستی را که در جلسه گرفتی نخواندی؟»
اصغر بادی به غبغبش انداخت و کاغذ مچالهشدهای از جیبش درآورد و گفت: «دربارهی من چه فکری کردهای؟ من دیگر آن اصغر سابق نیستم. دقیقاً میخواهم طبق برنامهی پشتیبانم رفتار کنم. ببین! کلیدواژههای (این کلمه از اصغر بعید بود) جلسهی دیروز را نوشتهام» ولی تا محمد خواست کاغذ را بخواند اصغر آن را دوباره توی جیبش گذاشت. محمد هاج و واج به اصغر نگاه کرد و از اینکه توانسته بود این مطالب را یادداشت کند شگفتزده بود. با خود گفت: «آیا اصغر تغییر کرده؟»
اصغر با ذوق دست محمد را گرفت و به سمت کتابفروشی مد نظرش کشاند و گفت: «گوش کن محمد! من از پسرخالهام شنیدم اینجا معدن کتابهایی است که باعث میشود تکرقمی شوم. لطفاً به هیچ کس آدرس اینجا را نگو.» بعد به داخل کتابفروشی رفتند. در کتابفروشی غیر از یک نفر کس دیگری نبود. اصغر رو به فروشنده کرد و گفت: «سلام! من همان پکیج موفقیت در کنکور را میخواهم.» فروشنده بهسرعت به سمت انبار کتاب راه افتاد. محمد رو به اصغر کرد و گفت: «پکیج موفقیت دیگر چیست؟ مگر لیست نداری؟» محمد همین طور که مشغول سین جیم اصغر بود فروشنده با 4 تا پلاستیک سررسید. از قیافهاش معلوم بود که خیلی سنگینه هستند. اصغر بدون معطلی هزینهی کتابها را پرداخت کرد و با هم بیرون آمدند.
در راه برگشت اصغر قیافهی آدمهای فاتح به خودش گرفته بود. وقتی دید محمد ساکت است، پلاستیک کتابها را باز کرد و به او گفت: «حالا میتوانی نگاه کنی.» محمد با تعجب به عنوان کتابها خیره شد. داشت شاخ درمیآورد. رو کرد به اصغر و گفت: «اینها دیگر چیست؟ چرا چهار تا کتاب فیزیک؟ چرا این قدر حجمشان زیاد است؟ 30 تا کتاب کمکآموزشی؟ اینها که همگی تألیفیاند! چرا...؟» اصغر دیگر به حرف محمد گوش نمیکرد و داشت به تاج گلی که قرار بود به گردنش بیندازند لبخند میزد! ناگهان یاد کاغذ مچالهشده در جیبش افتاد. دیگر وقت آن رسیده بود که از شرش راحت شود. یواشکی، طوری که محمد متوجه نشود، کاغذ را از جیبش درآورد و نگاه کرد. یادداشتهای جلسه تند تند در ذهنش رژه میرفتند:
برای هر درس فقط یک کتاب کمکآموزشی
کتاب کمکآموزشی باید کمحجم باشد.
بهترین منبع برای آمادگی امتحانات مدرسه سؤالات امتحانات نهایی مدارس است.
بهترین منبع برای تست زدن سؤالات کنکورهای سالهای گذشته است.
در صورت اتمام و یادگیری دو مورد بالا اگر وقت داشتی به سراغ کتاب تألیفی برو.
اصغر بعد از خواندن کاغذ، لبخندی زد و پیش خودش گفت: «آقای پشتیبان! برای موفقیت در کنکور چند برابر چیزهایی را که گفتی تهیه کردم و از شنبه شروع میکنم. به من میگویند اصغرآقا.» اصغر در حین صحبت با خودش بود که چشمهایش گرم شد و خوابید.
