وقتی اصغرآقا از خواب بیدار شد! (طنز آموزشی)

با آه و ناله بلند شدم و گوشه‌ای کز کردم. هر کس در این لحظه مرا می‌دید فکر می‌کرد کشتی‌هایم غرق شده‌اند. البته خودم هم همین احساس را دارم.

وقتی اصغرآقا از خواب بیدار شد! (طنز آموزشی)

دیش دیش بومب اوپس دیرین دیرین شاتالاق...! به‌زور و با ناز، پلک چشم چپم را بالا آوردم. گیج بودم؛ یعنی این صدا از کجا می‌آید؟ با همان چشم چپم به‌زور این ور و آن ور را نگاه کردم که ناگهان چشمم به موبایلم افتاد. هی به خودم فشار آوردم که ببینم اصلاً چرا آلارم را روی این ساعت تنظیم کرده بودم! به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم. دستم را دراز کردم که گوشی را بردارم که تالاپی از تخت افتادم... گرومپ.. (این صدای افتادنم بود. راستی چرا این دانشمندها به فکر ساخت سیم شارژر بلندتر نمی‌افتند؟)

با آه و ناله بلند شدم و گوشه‌ای کز کردم. هر کس در این لحظه مرا می‌دید فکر می‌کرد کشتی‌هایم غرق شده‌اند. البته خودم هم همین احساس را دارم.

حالم که سر جایش آمد نیم‌نگاهی به دور و برم کردم. انگار همه چیز در اتاق برایم تازگی داشت. یک طرف اتاق لباس‌های باشگاه تل‌انبار شده بود. طرف دیگر هم موبایلم از سیم شارژر آویزان بود و مثل طلبکارها تلوتلو می‌خورد. طرف دیگر اتاق کتابخانه بود. وای بر من! تازه یادم آمد که چرا آلارم را برای صبح تنظیم کرده بودم.

مدتی بعد از امتحانات، وقتی کارنامه‌ی نیم‌سال دوم را گرفته بودم، تصمیم گرفتم در تابستان درس‌هایی را که ضعیف بودم دوره کنم. ناسلامتی سال بعد کنکور دارم و به قول پشتیبانم سال بعد زمان کمی دارم و بهتر است حداقل در تابستان مروری بر درس‌های سال قبل داشته باشم تا باری از دوشم برداشته شود.

کتاب‌ها را در کتابخانه چیده بودم و با محمد، رفیق صمیمی‌ام، قرار گذاشته بودیم صبح‌ها درس بخوانیم و عصرها به باشگاه برویم. می‌خواهم امسال بترکانم؛ ولی... خوابم می‌آید. اصلاً همه‌ی این‌ها تقصیر این محمد است. به او می‌گویم: «آخر پسر خوب! یعنی چه می‌گویی تابستان درس بخوانیم تا نسبت به کسانی که از مهر شروع می‌کنند پیشرفت بیش‌تری داشته باشیم؟» البته خوب می‌دانم که همه‌ی این‌ها زیر سر پشتیبان اوست. محمد می‌گوید: «اگر از مهر شروع کنیم و طبق برنامه‌ی آزمون‌ها جلو برویم هم می‌توانیم درس‌ها را تمام کنیم و هم چند بار دوره کنیم.» همه‌ی این‌ها را که می‌گوید در جواب به او می‌گویم: «ببین محمد! حجم کتاب‌ها که چیزی نیست، بیست الی سی کتاب! یعنی نزدیک به 7 هزار صفحه! برای هر درس هم یک کتاب کمک‌آموزشی کافی است. پس چرا تابستان را خراب کنیم؟ من اصلاً نمی‌‌خواهم جزء آن 40 درصدی باشم که از تابستان شروع می‌کنند» دوباره به چیزی که گفته‌ام فکر می‌کنم. بگذار دوباره حجم‌ها را مرور کنم. چه‌قدر زیاد شد! می‌رسم این همه صفحه‌ را بخوانم؟ مگر پشتیبانم نگفته بود که «تابستان تفریح با کمی درس خواندن»؟

در افکارم غرق بودم که صدای زنگ موبایل رشته‌ی افکارم را پاره کرد. محمد بود. با خودم فکر کردم باز هم می‌خواهد صغری کبری بچیند! به تماسش جواب ندادم اما پیامکی به این مضمون برایش فرستادم: «سلام محمد عزیزتر از جانم! صبح بلند شدم درس بخوانم ولی احساس می‌کنم مریض شده‌ام. انشاءلله از فردا»

بعد از چند لحظه جواب پیامکم را داد: «سلام! این را که دیروز گفتی! من دارم می‌روم کتابخانه. اگر خواستی تو هم بیا.»

واقعاً دارم احساس خستگی می‌کنم. نگاهی به کتاب‌ها، نگاهی هم به تختخواب انداختم و تصمیم خودم را گرفتم.

نمی‌دانید خواب در تابستان، آن‌هم زیر باد کولر آبی، چه کیفی دارد. پتو را تا گردن بالا کشیدم و تصمیم گرفتم از فردا صبح به حرف‌های پشتیبانم گوش کنم. راستی! یادم رفت خودم را معرفی کنم؛ اسم من اصغر است... اصغرآقا.

Menu