فروردین 98 و سیلابهای خروشان آن بدون شک قصههای تلخ بیشماری را به جا گذاشته است، اما ماجرای هانیه در همان روزها امید و زیستن را نوید میدهد.
آقای حیدری، پدرهانیه و فرهنگی متعهد به خانواده و مردم، در دفتر کانون ماجرا را اینچنین تعریف میکند:
هنگامیکه سیل به کوچهها رسید، من به فکر مدارک و اسناد مهم بودم. ناگهان صدای ماشین آتشنشانی به گوش رسید که با بلندگو اعلام میکرد هر چه سریعتر منازل خود را ترک کنید و به جای امن بروید. هر لحظه اوضاع وخیمتر میشد. پسرم مسعود را صدا زدم و گفتم که مراقب اوضاع و مادرش باشد. خودم دستپاچه شده بودم. ماموران آتشنشانی مدام هشدار میدادند که خطر جدی است. داخل کوچه تراکتورها برای نجات مردم به کمک آمده بودند. با نگرانی هانیه را چند مرتبه صدا زدم، اما جوابی نشنیدم. به اتاق او رفتم و باتعجب هانیه را دیدم که چند کیسه خالی برنج را آورده بود و در حال جمع کردن کتابهایش بود. پرسیدم که هانیه چکار میکنی؟ با گریه جواب داد که بابا من کتابهایم را تنها نمیگذارم و همین جا میمانم .
خودم بیشتر ازهانیه ناراحت بودم، چون مسعود و هانیه از دوران ابتدایی تا به امروز برای تحصیل و آیندهشان برنامهی هدفمند داشتند. (هانیه و مسعود با میانگین تراز 7000 از داوطلبان برتر نورآباد هستند.)
با گریه هانیه را در آغوش گرفتم و هانیه مرتب تکرار میکرد که بابا اول کتابام، بعد خودم. مسعود و مادرش هم در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود به ما خیره شده بودند.
به بیرون از منزل رفتم تا شاید تراکتوری بیاورم و بچهها را به خانهی مادربزرگشان که در نقطهی بالاتری از شهر بود ببرم. ساعت 11 شب بود و شدت بارش بارن کمتر شده بود و برف شروع به باریدن کرده بود. سریع پیش هانیه برگشتم و گفتم که دخترم اوضاع بهتر شده. لبخند شیرینی در پس قطرههای اشک، چهرهی هانیه را متحول و آرام کرد.
و اما امروز به پاس کمکهای همهی اقشار مردم، امید و زندگی در چهرهی دانشآموزان نمایان است.
