جمعه، 16 فروردین، آخرین آزمون دوران طلایی بود ولی وقتی در حوزه حضور یافتم، حس میکردم چیزی در هواست که با همیشه فرق دارد! بوی خوش بهارنارنج؟ میشد به آن اکتفا کرد. آری. شیراز شهر بهارنارنج است ولی این هم نبود، فقط این نبود! حضور میهمانان نوروزی در ساختمان مجاور حوزه، که با تعجب و لبخند به بچهها نگاه میکردند، با بوی غذاهای پختهشده در این چند روز، بوی شهرهای مختلف، شادی و صمیمیتهای آنها... نه این هم نبود!
به صورت تک تک بچهها نگاه کردم. لبخندهای زیبا صورتشان را چون گل کرده بود. خندههای شاد دخترانه و دوربینهایی که دست به دست میچرخید. از یکی از آنها پرسیدم جریان چیست. گفت عکسهای اردوی نوروزی آن سال است! میگفت از روز دوم عید از 7 صبح تا 5 عصر اردو بودهاند! خسته نشدهاند، خواندهاند و آموختهاند و آموختهاند! میگفت بهترین عیدشان بوده، چون امسال وقتی بعدازظهرها به خانه رفتهاند، در مقابل چشمان متعجب مهمانها، سرشان را بالا گرفتهاند و گفتهاند: «امسال عید ما، طلایی بود!»
از دیگری پرسیدم: «تو چه کار کردی؟» با لبخند و آرامش جواب داد: «طبقهی بالای خانهمان، در اتاقکی روی پشت بام، نوروزم را با کتابهایم سبز کردم.» خوشحال است، چون از خودش راضی است. کاری که میتوانسته را انجام داده است.
دیگری میگفت عید آن سال، مهمان خانهی مادربزرگ تنهایش بوده؛ خوانده و خوانده و بعد از هر ساعت زحمت کشیدن و تلاش، مادربزرگ با لیوانی شربت و تکهای شیرینی و کلامی از سر مهر، کمکحال او برای ادامهی مسیر بوده است.
و من فهمیدم، این بوی متفاوت، این رنگ جدید بر چهرهی بچهها، آرامش بود!
