ماجرای یک دفتر برنامه‌ریزی مهربان! (داستان آموزشی)

سال پیش، در اولین جلسه‌ای که با دانش‌آموزانم در تیرماه داشتم، در اواسط جلسه بود که متوجه شدم یک نفر در می‌زند. در باز شد و دختر‌خانمی با صبر و طمأنینه وارد کلاس شد! وقتی از او پرسیدم چرا این‌قدر...

ماجرای یک دفتر برنامه‌ریزی مهربان! (داستان آموزشی)

سال پيش، در اولين جلسه‌اي که با دانش‌آموزانم در تيرماه داشتم، در اواسط جلسه بود که متوجه شدم يک نفر در مي‌زند. در باز شد و دختر‌خانمي با صبر و طمأنينه وارد کلاس شد! وقتي از او پرسيدم چرا اين‌قدر دير آمدي، با آرامش بسيار جواب داد: «کار داشتم!»

لبخندي زدم و صحبتم را ادامه دادم. در آن جلسه سعي کردم ابزار ابتدايي کار خود و ويژگي‌هاي يک دانش‌آموز موفق را براي دانش‌آموزان و اولياي آن‌ها توضيح دهم. صحبت من بيش‌تر در مورد دفتر برنامه‌ريزي بود. همه از صحبت‌ها استقبال مي‌کردند و با دقت و توجه نکته‌هاي گفته‌شده را يادداشت مي‌کردند؛ همه به جز يک نفر يعني همان دخترخانم!

وقتي جلسه تمام شد و همه خداحافظي کردند و رفتند، پيش من آمد. تمام مدت جلسه زير نظرش داشتم، در نگاهش شک و ترديد حس مي‌کردم. آمد جلو و گفت: «خانم! حرف‌هاي شما درست؛ ولي من دفتر برنامه‌ريزي خودم را دارم. در يک دفترچه برنامه‌ريزي‌ام را يادداشت مي‌کنم. هميشه شاگرد اول بوده‌ام و به اين برنامه‌ها هم احتياجي ندارم!»

آن روز مقداري صحبت کرديم و او بدون اين‌که قانع شود از آن‌جا رفت.

در اولين تماس تلفني که با هم داشتيم، از او پرسيدم: «هفته‌ي گذشته چند ساعت درس خواندي؟»

جواب داد: «روزي 8 ساعت.»

ساعت مطالعه‌ي خوبي بود. پرسيدم: «چه‌قدر از اين زمان را ديفرانسيل و فيزيک خواندي؟»

خيلي خلاصه جواب داد: «به اندازه‌ي کافي خوانده‌ام!»

حس کردم دقيقاً نمي‌داند چه‌قدر خوانده و براي همين از جواب دادن طفره مي‌رود.

آزمون اول گذشت و تراز او 5600 شد. بعدازظهر آزمون آمد و کارنامه را با لبخندي پيروزمندانه از من گرفت و رفت. هم‌چنان خبري از دفتر برنامه‌ريزي نبود!

2 ماه اول که حجم درس‌ها کم بود به همين نحو گذشت. اواخر مهر بود که متوجه شدم کمي سردرگم است. از او خواستم بيايد و دفتر برنامه‌ريزي شخصي‌اش را هم بياورد. دو آزمون بود که ضريب رشدش و تراز اختصاصي‌هايش پايين آمده بود. آمد، ولي بدون دفتر برنامه‌ريزي خودش! گفت يادش رفته آن را بياورد. صحبت‌هاي آن روز را اين‌گونه شروع کردم:

-          هفته‌ي قبل چه‌قدر تست اختصاصي زدي؟ چند ساعت عمومي و چند ساعت اختصاصي خواندي؟ نسبت رياضي به فيزيک و شيمي خواندنت چگونه بوده؟

جواب‌هايش اغلب واضح نبود. مي‌دانست حدود 50 ساعت درس خوانده، 2 روز را فقط به خاطر امتحان شيمي خوانده، ادبيات و ديني هم عالي خوانده، فيزيک هم يک عالمه تست زده! ولي چه‌قدر، معلوم نبود!

در آن جلسه تصميم گرفتيم بيش‌تر روي برنامه‌ريزي‌اش دقت کند و دفتر برنامه‌ريزي خودش را هم مثل دفتر برنامه‌ريزي کانون جدول‌بندي کند، پر کند و آن را براي آزمون بعدي همراه بياورد. ولي باز هم خبري نشد! باز هم تراز عمومي‌هايش خيلي بالا و تراز اختصاصي‌ها بسيار پايين بود!

به مرور اين کاهش تراز، کلافه‌اش کرد. تصميم گرفت دفتر برنامه‌ريزي کانون را پر کند، ولي هر دفعه اين کار را به بهانه‌اي به تأخير مي‌انداخت. آخرين بار به اين بهانه که نوشتن ساعت مطالعه، استرسش را بالا مي‌برد انجام نداد. در اواخر دي‌ماه، اوضاع ترازش کاملاً بحراني شده بود؛ غيبت‌هايش کم کم زياد شده بود و والدينش که تا قبل از آن اعتقاد داشتند هيچ دخالتي در امر تحصيل او نداشته باشند مبادا باعث نگراني او شوند، نگران وضعيتش بودند.

به عنوان آخرين راه‌حل، از خواهر بزرگ‌تر، مادر و خودش دعوت کردم تا به دفتر بيايند. حرف‌هاي مادرش جالب بود. مي‌گفت: «او در خانه دائماً در حال خواندن است. هيچ جا نمي‌رود، کم مي‌خوابد و کلاً جز درس به چيز ديگري فکر نمي‌کند. پس مشکل چيست؟»

جواب واضح بود: طرز درس خواندن! براي آن‌ها توضيح دادم که حجم کار زياد است و زمان خيلي کم. اگر از زمان درست استفاده نکند و برنامه‌ريزي درستي هم نداشته باشد، نتيجه همان مي‌شود که اکنون شاهد آن هستيم!

گفتم تنها راه فهميدن اين‌که اشکال برنامه‌ريزي در چيست، نگاه کردن به نامه‌ي اعمال اوست؛ يعني دفتر برنامه‌ريزي‌اش! به او دفتر برنامه‌ريزي دادم و از خواهر بزرگ‌ترش خواهش کردم در پر کردن آن طي دو هفته‌ي آينده به او کمک کند. او نيز قبول کرد. اين‌دفعه مصمم بود دفتر را کامل پر کند ولي اعتقاد داشت: «ديگر خيلي دير شده است!»

دو هفته‌ي بعد دوباره به دفتر آمد. اين‌دفعه به همراه دفتر برنامه‌ريزي! با يک نگاه به دفتر، تمام اشکال کار او مشخص بود: عدم تعادل در خواندن! او واقعاً بيش‌ از 9 ساعت در روز درس خوانده بود؛ حتي 5 روز از آن دو هفته حدود 11 ساعت درس خوانده بود؛ ولي چگونه؟ روز اول از صبح تا ظهر، پشت سر هم شيمي، حدود 5 ساعت. روز بعد 6 ساعت پشت سر هم ادبيات تا آن را تمام کند و ... .

از تست زدن هم خبري نبود؛ خط‌چين پايين ساعت مطالعه‌ي هر درس کاملاً خالي بود؛ يعني اختصاصي‌ها را هم مثل عمومي‌ها خوانده بود! بنابراين تراز عمومي‌اش هميشه بالا بود و اختصاصي‌ها از 4700 بالاتر نمي‌رفت.

برايش قاعده‌ي 30/70 را بار ديگر توضيح دادم و او اين بار با دقت گوش داد. ستون تعادل دفتر برنامه‌ريزي‌اش را براي هفته‌ي بعد با هم پر کرديم. تعدادي تست در هر درس به عنوان تکليف برايش تعيين کردم و از او خواستم نکات آموزشي دفتر برنامه‌ريزي را کامل بخواند و عمل کند. قرار شد دفتر را اين‌دفعه دقيق پر کند. به او قول دادم که پيشرفت خواهد کرد.

نزديک به 2 ماه طول کشيد تا اولين نشانه‌‌هاي پيشرفت و بهبودي در کارنامه‌اش مشاهده شود. روزهاي اول نااميد مي‌شد ولي با روحيه‌ي جنگنده‌اي که داشت، هر بار از اول شروع مي‌کرد. دفتر برنامه‌ريزي‌اش سياه سياه بود، بعضي روزها هم يک صفر، به قول خودش صفر قرمز کله‌گنده در دفترش ديده مي‌شد؛ ولي روز بعد  مي‌ديدي آن صفر را جبران کرده!

او آزمون به آزمون بهتر و قشنگ‌تر درس خواند.

اکنون در يک دانشگاه خوب و يک رشته‌ي مهندسي که دوست داشت، درس مي‌خواند. بهترين دانشگاه و بهترين رشته نيست، ولي آ‌ن‌قدر راضي است که ديگر به اين فکر نمي‌کند.

به قول خودش نصفه‌‌ي سياه دفتر برنامه‌ريزي‌اش، او را به آن شهر و آن دانشگاه رساند و باز هم به قول خودش: اگر آن نصفه‌ي هم سياه بود، چييييي مي‌شد!

* اين مقاله بر اساس سوال 278 نظرسنجي 11 اسفند نوشته شده است.

Menu