مثل همیشه به محض اینکه به ایستگاه رسید اتوبوس حرکت کرد. تقریباً عادت کرده بود همهی کارها را تا دقیقهی نود طول بدهد. مترو هم رفت و ذهنش در هیاهوی ایستگاه به دنبال دلیلی بر جا ماندنها میگشت. صدای آقا معلم افکارش را به هم زد: «بچهها دوران جمعبندی نزدیک شده است و شما در یک مقطع زمانی معین باید به خواندههایتان اکتفا کنید و به مرور تستی و جمعبندی مطالب بپردازید. نباید تا روز آخر به مطالعهی درسهای جدید بپردازید و بهتر است ماه آخر را مرور تستی داشته باشید.»
اما ندای درونی پرجوش و خروشش دوباره نهیب زد که هر چه بیشتر بخوانی بهتر است؛ تا دقیقهی نود!
یک ماه گذشت و روزهای نزدیک به کنکور شد. دوستش امین از همان روز، جمعبندی را شروع کرده بود و تمام خواندههای قبلی را با کنکورهای سالهای گذشته مرور کرده بود.
با امین در ایستگاه قرار داشت تا به جلسهی امتحان بروند.
اتوبوس حرکت کرد و چشمان امین از پشت شیشهی اتوبوس پر از حرف بود.
کاش دقیقهی نود نمیرسید.
