باد بهاری وزید از طرف مرغزار و برف کم کم شروع به آب شدن کرد. مثل رود جاری شد و راه خود را از بین درختان و گلها باز کرد.
در راه، سبزه و شکوفهها را دید که کم کم جوانه میزنند و سر از خاک بیرون میآورند. آهی کشید و با خود گفت: «چه زود فصل زمستان تمام شد و وقت رفتن من فرا رسید.»
در این هنگام شکوفهای صدای برف را شنید و به او گفت: «برف قشنگ! با خوشحالی به راهت ادامه بده. من و همهی درختان جنگل به تو افتخار میکنیم که در روزهای سرد زمستان ما را تنها نگذاشتی و حالا تبدیل به آب روان شدهای و در طول مسیر به ما زندگی میبخشی. قدر خودت را بدان و تا رسیدن به دامنهی کوه بخند.» برف خوشحال شد و با قدرت به راهش ادامه داد. برف خندید و صدای خندهی بلندش با صدای پرندگان خوشآواز همراه شد و نوید آمدن بهار را داد. بهار از راه رسید و بوی گلهای بهاری زمین را معطر کرد.
