پاهایش را در هوای خنک حیاط از روی شاخهی درخت گوجهسبز تکان میداد و صدای آب در حوضچهی کوچک خانهی مادربزرگ آرامش غریبی میداد. شاخهی قطور و پیر درخت قدیمی این روزها مکان امنی برای مطالعات نوروزیاش شده بود. روز پنجم عید بود و از نگاه خودش بهترین عید عمرش. سخت بود اما شیرین. قدم اول را وقتی برداشت که تمام درسهای پیش یک و پایه را به تفکیک رنگآمیزی کرد و تفکیک درستی از میزان مطالعه و دانش خود از آنها پیدا کرد. طبق برنامهی هفتم و ایستگاه جبرانی روز به روز درسها را مطالعه میکرد و با توجه به میزان قوت و ضعفش در آنها، تست میزد.
پدربزرگ آرام آرام نشست لب حوض و با دستش ماهیهای قرمز عید را که هنوز به خانهی جدیدشان عادت نکرده بودند تعقیب میکرد. به نوهاش نگاهی انداخت و گفت: «خدا قوت پسر! هنوز هم مثل بچگیهایت رفیق خلوتت این درخت است!»
لحن آرام و گیرای پدربزرگ خبر از سالها مطالعه و تحقیق و تدریس میداد؛ استاد دانشگاهی که مشکی شبقی موهایش را وقف آموزش دانشجوهایش کرده بود.
اولین کسی بود که به نوهاش اولین کتاب زندگیاش را هدیه داد و به او یاد داد مطالعه با خواندن و فهمیدن با حفظ کردن، دو خط موازیاند که هیچ وقت به هم نمیرسند.
فال سر سفرهی هفتسینش اما امسال حال دیگری داشت و انگار قبولی تنها نوهاش را با تمام تلاشی که داشت زودتر از همه دیده بود.
اعتقاد عجیبی به استمرار و شرکت در آزمونها داشت و قرار بود صبح روز هفتم دوتایی تا دم در حوزهی آزمون بروند. از جایش بلند شد و موقع رفتن با همان لحن گرم گفت: «قرار صبح هفتم یادت نرود مرد!»
