گرگي درنده خو در بياباني زندگي ميکرد. او به
حيوانهاي ضعيف تر از خودش حمله ميکرد و آنها را ميکشت و ميخورد. يک روز وقتي که
گرگ، شکاري براي خوردن پيدا نکرد و خيلي گرسنه بود، تصميم گرفت به روستا برود و
مرغ يا خروسي بدزدد و فرار کند. ولي گرگ از سگهاي روستا که تنها دشمن او بودند، ميترسيد.
گرگ با خودش فکر ميکرد و مردد بود که برود يا نرود. در همان موقع چشمش به خرگوشي
افتاد که زير يک بوته خار، خوابيده بود. گرگ خوشحال شد و با خود گفت : اگر قبل از
اين که خرگوش بيدار شود، او را بگيرم، غذاي لذيذي است. هرچند که خرگوشها موجودات
خواب آلودي هستند، ولي گوشهاي تيزي دارند و خيلي سريع فرار ميکنند. اگر صداي مرا
بشنود و بيدار شود، ديگر نميتوانم او را شکار کنم. پس گرگ، پاورچين پاورچين خودش
را به خرگوش رساند و گفت: چقدر ميخواهي بخوابي ؟ مگر نميداني که اگر زياد بخوابي
به هيچ کاري نميرسي ؟ چطورهستي آقا خرگوشه ؟ چرا از حال ما نميپرسي ؟
خرگوش بيچاره از خواب پريد و فهميد که به چه دردسري گرفتار شده است. خرگوش راه
فراري نداشت و ميدانست که گرگ او را خواهد خورد، مگر اين که چارهاي بينديشد. خرگوش
ميدانست که گرگ به آه و زاري او توجهي نخواهد کرد. پس به آرامي جواب داد : شما
اشتباه ميکنيد، من هميشه جوياي احوال شما بودهام. شما رئيس اين بيابان هستيد و
همه ما براي طول عمر شما دعا ميکنيم. گرگ
صحبت خرگوش را قطع کرد و با صداي بلند گفت : کافي است اي موجود بدبخت ! اين قدر
چاپلوسي نکن ! از اين حرفها خيلي شنيدهام. حقيقت اين است که من گرسنهام و قصد
دارم تو را بخورم.
خرگوش فهميد که با چاپلوسي و تعارف نميتواند اشتهاي گرگ را برطرف کند. فکر کرد که
بهتر است حس طمعکاري گرگ را تحريک کند. پس به گرگ گفت : من خدمتکار و ارادتمند شما
هستم و آمادهام که صداقت خود را به شما ثابت کنم. گرگ گفت: از دست تو چه کاري بر ميآيد ؟ خرگوش گفت : حقيقت اين است که من اسير شما هستم
و نميتوانم فرار کنم و شما گرسنهايد و ميتوانيد مرا تکه پاره کنيد. مگر اين طور
نيست ؟ گرگ گفت : بله همين طور است. خرگوش
گفت : بسيار خوب، از آن جايي که نميتوانم فرار کنم و دلم ميخواهد زنده بمانم، پس
بايد غذاي بهتري براي شما فراهم کنم. من روباهي را ميشناسم که در همين نزديکي
زندگي ميکند و سه برابر از من چاق تر است .
گوشتش به قدري خوشمزهاست که تمام حيوانات آرزوي خوردن
او را دارند، ولي از آن جايي که خيلي مکار و حيله گر است، هنوز کسي او را شکار
نکردهاست. حالا اگر به من فرصت دهي، تو را به جايي که آن روباه چاق زندگي ميکند،
ميبرم و او را با حقه از خانهاش بيرون ميآورم تا شما بتوانيد او را بگيريد و
بخوريد. اگر با خوردن آن روباه، سير نشديد، ميتوانيد مرا هم بخوريد. گرگ که ديد خرگوش خيلي لاغر است و نميتواند او
را سير کند، با خود گفت : اين خرگوش راست ميگويد. اگر بتوانم آن روباه را بخورم، بهتر
از اين است که اين خرگوش لاغر را بخورم. سپس به خرگوش گفت: بسيار خوب، برويم. ولي
اگر دروغ گفته باشي، تو را تکه پاره ميکنم .
آنها به طرف خانه روباه به راه افتادند. وقتي که به خانه روباه رسيدند، خرگوش به
گرگ گفت که همان جا منتظر بماند و خودش وارد خانه روباه شد. خرگوش وانمود کرد که
دوست بسيار صميمي روباه است. به محض اين که چشمش به روباه افتاد گفت :
روز بخير روباه عزيز، حالت چطور است
؟ روباه تعظيم کرد و به گرمي جواب داد: متشکرم.
خوش آمديد. چي شده که يادي از ما کردي ؟
خرگوش گفت :
دوست عزيز دلم براي شما خيلي تنگ شده بود
و ميخواستم شما را دوباره ملاقات کنم. ولي مشغله زندگي به قدري زياد بود که
نتوانستم زودتر خدمت برسم. امروز خيلي خوش اقبال بودم، چون يکي از دوستان قديمي و
ارجمند را ملاقات کردم. او تعريف شما را بسيار شنيدهاست و خيلي دلش ميخواهد که
با شما آشنا شود. او از من خواست شما را با او آشنا کنم. حالا اين شخص محترم، پشت
در ايستاده و منتظر اجازه شماست تا داخل شود. اگر به دلايلي نميتوانيد او را به
داخل راه دهيد، ميتوانيد براي آشنايي به اتفاق هم در هواي آزاد قدم بزنيد و با هم
صحبت کنيد. او خيلي مشتاق است که شما را از نزديک ملاقات کند .
روباه که خودش يک حيله گر به تمام معنا بود، از صحبتهاي خرگوش فهميد که کاسهاي
زير نيم کاسهاست. وگرنه يک ملاقات ساده نيازي به اين همه تعارف نداشت. روباه در
پاسخ خرگوش گفت: با اين حرفها داريد مرا دست پاچه ميکنيد. خانه من متعلق به شماست.
و يک دفعه مثل اين که چيزي را فراموش کرده
باشد، با تعجب گفت :
خداي من ! فراموش کردم که ديگ شير برنج را
از روي اجاق بردارم. روباه از خرگوش
عذرخواهي کرد و به بهانه اين که ديگ شير برنج را از روي اجاق بردارد، از پنجره
نگاهي به بيرون انداخت تا ببيند اين ميهمان ارجمند چه کسي است. در آن طرف، خرگوش
بر اين باور بود که با فراهم کردن غذاي گرگ، جان خودش در امان خواهد بود. خرگوش
همچنان خوشحال بود، چون اين بهترين فرصت براي او بود تا از دشمن ديرينهاش روباه
انتقام بگيرد و يک شکم سير از شير برنج هاي خوشمزهاي که روباه درست کرده، بخورد .
روباه با ديدن گرگ گرسنه پشت در خانهاش، فهميد که خرگوش قصد دارد او را طعمه گرگ
کند. پس با خود گفت: حالا همه چيز را فهميدم. همان بلايي را که ميخواستيد بر سر
من بياوريد، سر خودتان ميآورم .
روباه لبخند زنان در حالي که وانمود ميکرد از هيچ چيز خبر ندارد، به خرگوش گفت: هم
شما و هم دوستتان به اين جا خوش آمديد. من بي نهايت از ديدار او خوشحال ميشوم. چه
خوب ميشود اگر بتوانيم چندين ساعت در کنار هم باشيم و از ديدار يکديگر لذت ببريم.
چون اولين بار است که اين مهمان جديد قصد دارد به خانه من بيايد، ميخواهم از
ايشان به بهترين شکل پذيرايي کنم. آيا ممکن است که چند لحظهاي پشت در با مهمان
ارجمندمان صحبت کنيد تا من در طول اين مدت، خانه را جارو کنم و يک قاليچه تميز پهن
کنم ؟ به محض اين که اين کارها را انجام دادم، به شما خبر ميدهم تا به داخل تشريف
بياوريد. خرگوش به اين خيال که روباه حرفهاي او را باور کرده، پاسخ داد: دوست عزيز،
مهمان ما خيلي مهربان و دوست داشتني است و اهل تشريفات نيست. ولي از آن جايي که ميخواهيد
از او به خوبي پذيرايي کنيد، با شما موافقم. ما پشت در منتظر ميمانيم تا شما ما
را صدا بزنيد. سپس خرگوش نزد گرگ بازگشت و
همه چيز را براي او گزارش داد .
خرگوش به گرگ گفت: اين اولين و آخرين غذايي نيست که براي شما پيشکش ميکنم. من
روباه هاي چاق و فربه ديگري هم سراغ دارم که ميتوانم براي شما بياورم.
سپس آنها مشغول صحبت شدند و درباره موضوعهاي مختلف گفتگو کردند. روباه که هم زيرک
و هم باهوش بود، پيش از اين به خطرهايي که سر راهش قرار دارند، فکر کرده بود. به
همين منظور براي رهايي از خطر، چارهاي انديشيده بود. او چاهي عميق را در جلوي
اتاقش حفر کرده بود و روي آن را با چوب پوشانده بود و يک قاليچه کهنه را روي آن
پهن کرده بود. همچنين يک درِ مخفي آن طرف خانه روباه وجود داشت که تتها خود روباه
از آن مطلع بود. روباه مکار، چوبهاي درِ چاه را برداشت و جاي آن را با تکه چوبهاي
نازک عوض کرد. بعد روي چاه را با يک قاليچه زيبا پوشاند و خودش کنار ايستاد و
آماده شد تا در موقع لزوم از درِ مخفي فرار کند. سپس با صداي بلند گفت: آقا خرگوشه
! از اين که شما را زياد منتظر گذاشتم، عذر ميخواهم. با مهمان محترمتان به داخل
تشريف بياوريد.
گرگ از ته چاه جواب داد: من آن خرگوش بد خواه را به سزاي عملش رساندم. حالا يک طناب بياور و مرا از اين چاه نجات بده. روباه با صداي بلند خنديد و گفت: بله، سزاي خرگوش همين بود. چون کسي که به دوست قديمياش خيانت کند و قصد داشته باشد با مکر و حيله، دوستش را به دام دشمن بيندازد، بايد کشته شود. و تو ! تو آنقدر احمق بودي که گول اين خرگوش ضعيف را خوردي و وقتي که به عنوان مهمان به داخل خانه دعوت شدي، قصد داشتي گوشت ميزبان را بخوري. پس همين سنگ براي تنبيه تو کافي است. سپس روباه يک سنگ بزرگ را روي سر گرگ انداخت و همه حيوانهاي بيابان را براي هميشه از شرّ گرگ ظالم خلاص کرد .
