کلاغ ميخواست راه رفتن کبک را ياد بگيرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد
کبکي بود که خيلي زيبا راه ميرفت. همه پرندگان، مجذوب خرامان راه رفتن او بودند. وقتي کبک از دور ديده ميشد، پرنده هاي ديگر دست از پرواز و جست و خيز بر ميداشتند، روي شاخهاي مينشستند تا راه رفتن او را ببينند. در ميان همه پرندگاني که از راه رفتن کبک خوشش ميآمد، پرندهاي هم بود که فکرهاي ديگري به سرش زده بود. اين پرنده کسي جز کلاغ نبود.
در ابتدا کلاغ هم مثل ساير پرندهها، به راه رفتن کبک نگاه ميکرد و مثل همه لذت ميبرد. اما چند روزي که گذشت، کلاغ با خود گفت: " مگر من چه چيزي از کبک کم دارم ؟ او دو تا بال دارد، من هم دارم. دو تا پا دارد و يک منقار، من هم دارم. قد و هيکل ما هم که کم و بيش به يک اندازه است. چرا من مثل کبک راه نروم ؟ " اين فکرها باعث شد که کلاغ طور ديگري عمل کند. او که ميديد توجه همه پرندهها به کبک است، حسودي اش شد و تصميم گرفت هر طور که شده نظر پرندهها را به خودش جلب کند. با اين تصميم، نگاه کلاغ به کبک عوض شد. او به جاي اينکه مثل همه پرندهها از راه رفتن کبک لذت ببرد، به راه رفتن کبک دقيق ميشد تا بفهمد او چطوري راه ميرود که همه آن را دوست دارند. کلاغ هر روز در گوشهاي سر راه کبک مينشست و سعي ميکرد با نگاه به او، شيوه راه رفتنش را ياد بگيرد. بعد از آنکه کبک از کنار کلاغ ميگذشت، کلاغ بلافاصله راه ميافتاد و سعي ميکرد مثل کبک راه برود و راه رفتن او را تقليد کند. چند روز گذشت.
کلاغ خيلي تمرين کرده بود و فکر ميکرد که شيوه راه رفتن کبک را ياد گرفته است. يک روز که همه پرندگان منتظر آمدن کبک بودند، کلاغ از جايي که بود بيرون آمد و سعي کرد پيش چشم همه پرندهها مثل کبک راه بود. پرندهها که تا آن وقت کلاغ را با آن حال و روز نديده بودند، کم مانده بود از تعجب شاخ درآورند. آنها نگاهي به يکديگر انداختند و شروع کردند به مسخره کردن کلاغ. کلاغ که منتظر تحسين پرندگان بود، با شنيدن حرفهاي مسخره آميز پرندهها و دوستانش دست و پايش را گم کرد و روي زمين افتاد. پرزه پراني پرندهها شروع شد. يکي ميگفت: " کلاغ را ببين بعد از سالها پرواز، بلد نيست دو قدم راه برود. " يکي ديگر ميگفت: " کلاغ جان، نميخواهد مثل کبک راه بروي. بهتر است همان طور که قبلاً راه ميرفتي، راه بروي. " اين حرف، کلاغ را هوشيار کرد. تصميم گرفت از راه رفتن مثل کبک دست بردارد و مثل گذشته راه برود. اما هر کاري کرد، نتوانست. انگار راه رفتن خودش را فراموش کرده بود.
از آن به بعد، به کسي که صرفا ًتقليد ميکند و اداي ديگران را درميآورد و شيوه
درست زندگي خودش را هم از ياد ميبرد، ميگويند: " مثل کلاغي شده که ميخواست
راه رفتن کبک را ياد بگيرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
