پروانه اعتمادی، متولد ۱۳۲۶ در تهران است و فارغالتحصیل دانشکدهی هنرهای زیبا از دانشگاه تهران. او از جمله نقاشان زن ایرانی است که مدام در پی کشف راههای تازه است. او اصولاً نقاش صریحی است.
اعتمادی کار خود را با نقاشی آبستره شروع کرد، در ادامه به نقاشی رنگ و روغن و سپس مدادرنگی و کلاژ کشیده شد. آثار او اول بار در سال 1347 در تالار قندریز تهران روی دیوار رفت. اعتمادی با افتخار به این نکته اشاره میکند که شاگرد جلال آل احمد بوده است. جلال آل احمد وقتی استعداد نقاشی را در وجود پروانه اعتمادی پیدا میکند، بهمن محصص را به عنوان معلم خصوصی نزد وی میفرستد تا به او نقاشی یاد دهد.
نقاشی اعتمادی روایت از فضایی اکسپرسیو- انتزاعی دارد. آثاری که در عین بیانگرایی مفهومی با استفاده از فرمهای محدود و اثرگذار به سوی نوعی مینیمالگرایی گرایش دارند. اعتمادی در استفاده از سمبلها و نمادها که برخی آن را المان، ترجمه میکنند، توانایی منحصربهفردی دارد.

اعتمادی با کلاژ یا تکهچسبانی از نمادهایی چون نقوش بتهجقه و پارچههای اطلسی و ترمه بهانهای ساخته تا ظلمت را بر گسترهی سفید بومهایش چالشی نو بخشد.
اعتمادی اسطوره را خوب میشناسد، تمثیلها و قصه را زیبا به کار میبندد و توانمندیاش در به اجرا درآوردن این آثار مجموعهای از کمپوزسیونهای منسجم را پدیدار میسازد.
اعتمادی دربارهی کارهایش میگوید:
«کارهای دیگرم هم کلاژ بوده، ما هر روز داریم کلاژ میکنیم، چه چسبیده به کاغذ باشد، چه نچسبیده باشد و بعد رویش سوار کنیم. مهم ساختن آن تصویر است و آن تصویر ساختهشده کلاژی است از همهی تصاویری که در ذهنمان است. برای همین نقاشی ذهنی به فرمالیسم میکشد؛ چون شما یکسری واژههای محدود را با تصاویری محدود در کامپیوتر ذهنتان میتوانید کلاژ کنید. وقتی میگویند از طبیعت برداشت کن برای این است که آن تصاویر، ذهن را نامحدود میکند؛ زیرا ساختار زیباییشناسی ذهن شما یک شکل است. یک جور «سیب» در آن است و یک جور «گل میخک»، وقتی بخواهید ذهنی بکشید، همیشه گل میخکتان همان شکلی میشود که بوده؛ برای همین نقاشی آبستره یا ذهنی معمولاً میگویند به تکرار میرسد.»

وی در ادامه دربارهی فلسفهی تصویر و ساختن آن توسط نقاش توضیح میدهد:
«شما جزو انسانهای تصویریاب هستید یا نیستید. اگر جزو انسانهای تصویریاب هستید، حتماً در بچگی ابرها را تماشا کردهاید که باد چگونه شکلهایشان را عوض میکند. گاه اسبهایی شدهاند در حال دویدن که ناگهان محو میشوند و گلوله میشوند و تبدیل میشوند به چهار درخت گردوی بزرگ در آسمان و بعد راه افتادهاند و شدهاند یک گلهی گوسفند. آنانی که فال قهوه میگیرند هم در شکلگیری قهوهی مانده در فنجان همین کار را میکنند؛ یعنی چشم تصویریاب دارند؛ یعنی مشابهتهایی را پیدا میکنند که با تصاویری که قبلاً در ذهنشان بوده، معنا پیدا میکند یا لکههایی که روی دیوارهای کهنه پدیدار میشود، چهقدر نیمرخهای عجایب در آن دیده میشود! انسان اولیه هم همین طور نقاشی کرده است. احتمالاً بخشی از پشت یک گوزن را روی دیوارهی غار میدیده و باقیاش را تکمیل میکرده است. این همان حرف معروف «میکل آنژ» است که گفته است مجسمه در یک سنگ موجود است، من فقط آن را از دل سنگ بیرون میآورم. میخواهم نتیجه بگیرم که تصاویر همه جا هستند و تصویریاب آن را مییابد.»


