از سوم دبستان، پنجم، هفتم یا شاید یازدهم دبیرستان، فرقی نمیکند، مادر بود یا معلم مدرسه، برادر کانونی بود یا دوست و همکلاسی که پایت را به کانون کشاند. آمدی و ماندگار شدی. داستان دلبستگیات به کانون را خواندم. فکر میکنم نخبهای چون تو آنقدر عاقل و دوراندیش هست که در ایجاد عادت آموزشی تازهای در زندگی، خود تصمیم میگیرد. در شروع این تجربه نیز روح مشورتپذیرت کار تازهای به دستت داد. انجام و تکرار این کار چنان به مذاق سازگار آمد که گویی به دنبال آن میگشتی و حالا که یافتیاش، به هر بهانهای، آن را از دست نخواهی داد.
انگار تو اهل همین خانواده بودی. انگار مادرت، معلمت، دوستت، همه از جنس این خانواده بودهاند.
آشنای سالهای این خانه، خداحافظ.
تو که تا آخر در این خانه ماندی، آفرین به اعتماد تو!
برقرار باد خانوادهی بزرگ کانون.
