ادیسون در پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان کشورش به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه میكرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود.
در همین روزها بود كه نیمههای شب از ادارهی آتشنشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی برنمیآید و تمام تلاش مأموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پدرش با شنیدن این خبر سكته میكند؛ بنابراین از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره میكند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش به سر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: «پسر تو اینجایی؟ میبینی چهقدر زیباست! رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟ حیرتآور است! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظرهی زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظرهی زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟»
پسر حیران و گیج جواب داد: «پدر! تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میكنی؟ چهطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟»
پدر گفت: «پسرم! از دست من و تو كه كاری برنمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهای است كه دیگر تكرار نخواهد شد! در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فكر میكنیم! الان موقع این كار نیست! به شعلههای زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!»
فردا صبح ادیسون به خرابهها نگاه کرد و گفت: «ارزش زیادی در بلاها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم.»
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان کرد. آری! او «گرامافون» را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد؛ چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
