اسکندر زیر درخت سیب نشسته بود و در حال فکر کردن به موضوع انشایی بود که باید برای فردا مینوشت که صدایی توجهش را جلب کرد. انگار کسی اسکندر را صدا میزد. وقتی سرش را بلند کرد از دیدن پسر کوچکی که در مقابلش ایستاده بود، تعجب کرد. موهای پسر مثل خوشههای گندم طلایی بود و زیر نور آفتاب میدرخشید.
- پسر کوچولو! تو کیستی و اینجا چه میکنی؟
پسر بدون اینکه جوابی به اسکندر بدهد، به او گفت: «یک جاده بکش!»
اسکندر با تعجب پرسید: «چرا باید جاده بکشم؟»
پسر کوچولو دوباره تکرار کرد: «یک جاده بکش!»
اسکندر دفترش را باز کرد و دو خط موزای کشید و به پسرک گفت: «جادهی شما آماده است.»
پسرک نگاهی به جاده انداخت و گفت: «جادهی مستقیم نه، جادهی پرپیچوخم بکش!»
اسکندر مدادش را برداشت و این بار یک جادهی پرپیچوخم کشید و آن را به پسر کوچولو نشان داد.
پسر با دیدن جاده از اسکندر پرسید: «آیا این جاده مرا به خانهام میرساند؟»
- مگر خانهی تو کجاست پسر کوچولو؟
- خانهی من از اینجا خیلی دور است. بالاتر از ابرها و در سیارهای کوچک زندگی میکنم. من مسافرکوچولو هستم و برای دیدن زمین به اینجا آمدهام. راهم را گم کردهام و دنبال نقشهای هستم تا راه را به من نشان بدهد.
- مسافرکوچولو! این جادهای که کشیدهام، کامل نیست و نمیتواند راهنمای خوبی برای تو باشد.
اسکندر این را گفت و مدادش را برداشت و به همراه مسافرکوچولو یک نقشهی کامل کشید و چند ایستگاه برای استراحت و بازیابی انرژی و سرحالتر شدن برای ادامهی سفر در نظر گرفت.
مسافرکوچولو که از دیدن نقشه خوشحال شده بود، از اسکندر تشکر کرد و راهی سیارهاش شد.
- اسکندر! اسکندر! بیدار شو!
- خواب خیلی خوبی میدیدم راوی! کمک کردم تا مسافری به سیارهاش بازگردد.
- میدانم اسکندر! حالا میخواهی من هم کمکت کنم تا به هدفت برسی و نقشهای مطمئن در اختیارت قرار بدهم؟
- معلوم است که میخواهم راوی.
- پس این برنامه را بگیر و طبق آن حرکت کن. برنامهی راهبردی آزمونها نقشهای کامل برای حرکت توست. چندین پروژه و ایستگاه جبرانی دارد که باعث میشود حرکت پیوسته و هدفمندی داشته باشی و نهتنها خسته نشوی بلکه با انگیزه و انرژی زیادی راه را طی کنی و از حرکت در مسیر لذت ببری و شاداب و سرحال به مقصد و هدفت برسی.
- این یک نقشهی گنج است راوی.
- بله اسکندر؛ نقشه را با دقت بخوان و زودتر شروع کن.
- موافقم راوی!
- موفق باشی اسکندر!
