اسکندر زیر درخت سیب نشسته بود و برای امتحان فردا درس میخواند. تصمیم داشت بالاترین نمره را در امتحان بگیرد و میدانست که برای رسیدن به این نمره باید سخت تلاش کند. همین طور که داشت نکتهها را مرور میکرد با خود گفت: «ای کاش میدانستم معلم قرار است چه سؤالهایی طرح کند!»
در این هنگام همه جا روشن و پرنور شد و ستارههای ریز و درخشانی از بالای درخت روی زمین افتادند. اسکندر با تعجب از جایش بلند شد و به منظرهی زیبایی که در چشم برهمزدنی در برابرش ظاهر شده بود، نگاه کرد. با خوشحالی زیر درخت سیب نشست تا مطالعه را از سر بگیرد. کتاب را که برداشت دید چند پاکت طلایی کوچک روی کتاب و دفترش قرار دارد. یکی از پاکتها را برداشت و باز کرد. از دیدن چیزی که درون پاکت طلایی بود، جا خورد. یک سؤال امتحانی درون آن قرار داشت. سریع بقیهی پاکتها را جمع کرد و سؤالهای داخل آنها را خواند و در دفترش یادداشت کرد. اسکندر مطمئن بود که سؤالهای امتحان فردا را در دفترش نوشته و شک نداشت زیر درخت آرزوها نشسته و هر چیزی که آرزو کند، در چشم برهمزدنی برآورده خواهد شد.
- اسکندر! اسکندر! بیدار شو! مدرسهات دیر نشود!
- خواب خیلی خوبی میدیدم راوی! درخت آرزوها هر آرزویی که میکردم در لحظه برآورده میکرد.
- حدس زدن سؤالهای امتحان بهترین اتفاقی است که میتواند برای هر دانشآموزی رخ دهد و تو هم که جای خود داری اسکندر!
- حیف شد راوی! ای کاش این درخت فقط در خواب و رؤیا نبود و واقعیت داشت!
- واقعیت دارد اسکندر! به نظرت کتاب سؤالات پرتکرار نمیتواند پاکتهای طلایی در اختیارت قرار دهد و سؤالهای مهم و پرتکرار را از این کتاب انتخاب کنی و با تمرین آنها درصد موفقیت در امتحان را بالا ببری؟
- درست است راوی! معلم در طرح سؤال به سراغ سؤالهای مهم و پرتکرار میرود و با تمرین آنها میتوانم بهخوبی از پس امتحانها برآیم.
- آفرین اسکندر! تو پسر باهوشی هستی و میتوانی با تلاش و سختکوشی آرزوهایت را به واقعیت تبدیل کنی.
