سیدپرهام اسلامی، ششم دبستان از تهران
پسری بهنام رهام با پدر و مادرش یک خانهی لوکس خریدند.
آنها وقتی خانه را زیر و رو کردند، یک درِ اسرارآمیز دیدند که تکان میخورد. وقتی در را باز کردند، به جنگلی رسیدند که پر از حیوانات بود. خلاصه، آرامآرام و بیسروصدا رفتند جلو. رفتند جلو و اول فکر کردند در جنگل گم شدهاند و راهی ندارند.
آخر فهمیدند آنجا جزیرهی مارهاست. همه با خود گفتند: «چه بد! حالا کی میخواهد ما را نجات دهد؟» ناگهان با مردی ماردوست آشنا شدند و به آنها گفتند: «میتوانید به ما کمک کنید؟» آقای آمارابی مارها را صدا زد و بعدش ۶هزار-۷هزار مار آمدند و آنها را تا آخر جزیره بردند و با آنها خداحافظی کردند.

