
روز بعد پينوکيو در راه رفتن به مدرسه دليجاني را که پر از بچه هاي شاد بود ديد که تعداد زيادي الاغ غمگين آن را مي کشيدند و راننده دليجان به پينوکيو گفت : با ما به شهر اسباب بازي ها و شادي ها بيا . و از صبح تا شب بازي کن و شاد باش . پينوکيو با ديدن آن همه بچه هاي شاد و شنيدن اين پيشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جيميني سعي کرد او را منصرف کرد او راد منصرف کند فايده نکرد
پينوکيو سوار دليجان شده و با آنها به شهر اسباب بازي ها رفت . او و بقيه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازي و شادي بودند که متوجه اتفاقات اطراف خود نمي شدند . تمام بچه ها در آخر شب کم کم تبديل به الاغ مي شدند . گوشهاي آنها دراز شده و دم در مي آوردند . جيميني و پينوکيو بعد از فهميدن اين موضوعاز آن سرزمين پا به فرار گذاشتند اما وقتي پينوکيو به خانه برگشت ژپتو را آنجا نديد
خيلي نگران شد کبوتر کوچکي که روي درخت حياط خانه ژپتو لانه داشت به پينوکيو گفت : که ژپتو براي پيدا کردن او به دريا رفته است . پينوکيو ناراحت و نگران بلافاصله قايقي ساخت وبه دريا رفت . ژپتو پير که در دريا توسط يک نهنگ بزرگ بلعيده شده بود در شکم نهنگ زنداني بود و پينوکيو هم در درياتوسط همان نهنگ بلعيده شد . آنها در شکم نهنگ يکديگر را يافتند .

ژپتو از ديدن پينوکيو خوشحال شد و شروع به شاداماني کرد . پينوکيو هم از ديدن ژپتو بسيار خوشحال و شاد شد ولي آنها در شکم نهنگ گير افتاده بودند . تا اينکه پينوکيو فکري به خاطرش رسيد . او شروع به روشن کردن آتش کرد و دود آنرا با لباسش به سمت بيني نهنگ فرستاد . اين کار باعث عطسه نهنگ گرديده و آنها به بيرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پينوکيو و ژپتو از شکم نهنگ نجات يافتند و موجهاي دريا آنها را به طرف ساحل آورد .

اماپينوکيو زنده به نظر نمي رسيد و از پشت بر روي شنهاي ساحل افتاده بود . ژپتو با چشم گريان پينوکيو را بغل کرده و در تخت خواباند و سپس رو به آن کرده گريه کنان گفت : پسرم تو به خاطر من جان خود را به خطر انداختي تا مرا نجات دهي و اکنون ديگر زنده نيستي . ناگهان پري مهربان ظاهر شد
و رو به عروسک چوبي که بي جان افتاده بود کرده و گفت : پينوکيو تو پسر خوبي بودي ، راستگو ، مهربان و فداکار و حالا آرزوي ژپتو برآورده شده و تو تبديل به يک پسر بچه واقعي مي شوي . بيدار شو . پينوکيو چشمهايش را باز کرد و ديد که تبديل به يک پسر بچه واقعي شده است . ژپتو با ديدن اين منظره بسيار خوشحال شد و اشک در چشمهايش حلقه زد و پينوکيو را بغل گرفت . از آن به بعد پينوکيو و ژپتو سالها با هم به خوبي زندگي کردند
