داستان بخوانیم: بادآورده را باد می‌برد

این باد چیست؟ باد چگونه است؟ آیا باد رنگ و روح و جسم دارد؟

داستان بخوانیم: بادآورده را باد می‌برد

باد! باد! باد!

این باد چیست؟ باد چگونه است؟ آیا باد رنگ و روح و جسم دارد؟ هرکجا می‌روی، سخن از باد می‌شنوی. صدایی از پشت‌بام همسایه می‌آید. گویی از باد شاکی است و می‌گوید: «دیش ماهواره‌ام را جابه‌جا کرده است.» همسایه‌ی کناری گفت: «باد لباس‌هایم را از روی طناب به زمین انداخته» و در مقابل، کشاورزی در حال تحسین باد بود و می‌گفت: «چه باد خوبی که توانستیم خرمن‌هایمان را به باد دهیم و گندم را از کاه جدا کنیم.» در این افکار یاد داستانی از مادربزرگم افتادم که می‌گفت: «پسرک فقیری در خرابه‌ای زندگی می‌کرد که از دار دنیا سکه‌ی بی‌ارزش سوراخی داشت و به دنبال لقمه‌نانی می‌گشت که نزدیک خانه‌ای قوطی رنگ طلایی را دید که مقداری از رنگ آن داخل کوچه ریخته بود. کمی با خود اندیشید که سکه را اگر داخل این رنگ طلایی بیندازد می‌تواند آن را به‌جای طلا بفروشد. بعد از رنگ‌کردن سکه، پیرمرد دست‌فروشی را دید و به او گفت: ’پدرجان، سکه‌ی طلا نمی‌خری؟‘ پیرمرد که چشمان ضعیفی داشت، با نگاه‌کردن به سکه و زرق‌وبرق آن، طمع کرد و هرچه پول داشت، به پسرک داد و پسر سریع از آنجا دور شد و شروع به خریدن وسایلی که لازم داشت کرد؛ ولی در خرید وسایل دقت نمی‌کرد و بعضی موقع‌ها پولش را بیهوده خرج می‌کرد. بزرگی او را دید. به او گفت: ’فرزندم، از رفتار تو معلوم است که برای به‌دست‌آوردن این پول زحمت نکشیده‌ای و بدان که بادآورده را باد می‌برد.‘ پسرک گوش نکرد و کم‌کم پول‌هایش تمام شد تا وقتی که پول خرید نانی را نداشت. مجبور شد دارایی‌های خود را کم‌کم از دست بدهد و یاد سخنان پیرمرد افتاد که می‌گفت بادآورده را باد می‌برد.»

آنیسا قاسمی، ششم دبستان از نهاوند

Menu