داستان درخت پا در هوا
این داستان با موضوع «درختی که بر عکس زندگی می کند و شاخه هایش در زمین و ریشه هایش در هواست» و توسط «اَوین الله مرادی» نوشته شده است.

دست و پای درخت ما در هوا بود و در میان ابرهای خاکستری. داشت برای شاخه هایش قصه تعریف می کرد و برگ هایشان را شانه می کرد. گرم محبت کردن به شاخه هایش بود که رعد و برق شدیدی زد، ریشه هایش کمی سوزش پیدا کردند اما درخت با تبسمی که بر لب داشت معلوم بود که خوشحال است؛شاید به این دلیل که دیگر نیازی نیود به خاطر رسیدن آب، ریشه هایش را به این سو و آن سو بکشاند، یا دیگر نیازی نبود که باغبان زحمت کش که دیگر باغش خشک شده بود، به خاطر آب دادن به تنها درختش به روستای مجاور برود و از آن جا آب بیاورد و درخت هم هر بار شرمنده و شرمنده تر شود.
درخت ظاهرش خوشحال بود اما اگر کمی بیشتر در چهره اش دقت می کردی می توانستی غم موجود در نگاهش را دریابی.
گمان کنم ناراحتی اش به این خاطر بود که کودکان آن پایین با شاخه هایش بازی می کردند و قلقلکش می دادند و شکوفه هایش را قبل از تبدیل شدن به میوه می کَندند. تازه اگر هم آن را نمی کندند، خودشان از بی نوری کم کم پلاسیده می شدند و می افتادند و مهم تر از همه ی این ها؛ دیگر باغبان پیر و سالخورده خیالش از آبیاری درخت راحت شده بود و برای دیدار با درخت نمی آمد و سری به او نمی زد.
درخت با وجود شرمندگی همیشگیاش در مقابل پیرمرد، خیلی دوست داشت پیرمرد باز شرمنده اش کند و به او آب بدهد، اما نمی شد. لااقل برای دلخوشی درخت (حتی اگر برایش سودی هم نداشت) می شد که شاخه هایش را هرس کرد، نمی شد؟ درخت می دانست که این افکار تمامی ندارد و هر چه بیشتر در آن ها فرو رود بیشتر غرق می شد و بیشتر غصه ها به سراغش می آیند. البته بی انصافی نکنیم ، خاطرات خوب و خوش هم گاهی به سراغش می آمدند و سری به او می زدند و انگار دستی برایش تکان می دادند.
این افکار تمامی نداشت، درخت تصمیم گرفت مدتی بخوابد تا روز دیگری را برای پاسخ دوباره به تمام این فکرها آغاز کند...
خوابید، صبح بیدار شد اما دیگر اثری از این فکرها نبود، حتی دیگری خبری از خودش هم نبود. تنها چیزی که در حافظه درخت از آخرین ثانیه ها قبل از به خواب رفتن در یادش مانده بود، چهره مرموز ارّه ای بود که انگار انتظار چیزی را می کشید.
درخت قطع شده بود و روی زمین افتاده بود، این بار این پیرمرد بود که شرمندگی امانش نمی داد، این را به راحتی می شد از نگاه هایش که هر لحظه از درخت می دزدید فهمید ...
